chashm.blogfa.com

jame-minaei.blogfa.com

جام مینایی -

http://www.jame-minaei.blogfa.com/post-69.aspx

جام مینایی می سد ره دلتنگیست منه از دست که سیل غمت از جا ببرد. رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن. مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها. خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن. از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی. بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن. مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده. بر آب دیدهی ما صد جای آسیا کن. خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا. بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن. بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد. ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن. دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد.

jame-minaei.blogfa.com

جام مینایی -

http://www.jame-minaei.blogfa.com/post-66.aspx

جام مینایی می سد ره دلتنگیست منه از دست که سیل غمت از جا ببرد. امشب سر آن دارم کز خانه برون تازم این خانه هستی را از بیخ براندازم. تن خانه گور آمد، جان جیفه گورستان زین جیفه بپرهیزم این خانه بپردازم. دیوانه ام و داند، دیوانه به خود خواند او سلسله جنباند من عربده آغازم. با روح قدس همراه بودیم و بماند از من من بال نیفکندم بی روح قدس تازم. در ششدر عشقش دل واماند دراین بازی گر پاک نبازم جان با نرد غمش بازم. دل بسته ی سودایم این سلسله از پایم بردار که بگریزم. شهبازم بر دوش و سر سلطان گر ناز کنم صد ره.

jame-minaei.blogfa.com

جام مینایی

http://www.jame-minaei.blogfa.com/8903.aspx

جام مینایی می سد ره دلتنگیست منه از دست که سیل غمت از جا ببرد. آخر این تیره شب هجر به پایان آید. آخر این درد مرا نوبت درمان آید. چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان. آخر این گردش ما نیز به پایان آید. آخر این بخت من از خواب درآید سحری. روز آخر نظرم بر رخ جانان آید. نوشته شده در ۸۹/۰۳/۱۷ساعت توسط حامد. منصور حلاج بردند تا بر دار كشند ، يكي از ياران ، گريان ونالان پرسيد :. منصور لبخند زد و گفت: امروز بين و فردا بين و باز پسين فردا بين. در آن روز حلاج را بكشتند و ديگر روزش بسوختند و روز سوم خاكسترش بر باد دادند.

hakimane.blogfa.com

داستانهای حکیمانه - قهوه نمکی

http://hakimane.blogfa.com/post-115.aspx

براي تازه شدن دير نيست. اون دختر رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در. حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به. نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی. یک کافی شاپ ناز نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی. نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه." یکدفعه پسر پیش. خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ خیره شدند، خیلی عجیبه! پرنسس...

hakimane.blogfa.com

داستانهای حکیمانه - موفقیت

http://hakimane.blogfa.com/post-101.aspx

براي تازه شدن دير نيست. از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب های، هوی است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند. هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد. هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من میپرسید. تو المپیاد مدال طلا بردم! حکایتهای...

hakimane.blogfa.com

داستانهای حکیمانه - اطلاعات لطفا!

http://hakimane.blogfa.com/post-113.aspx

براي تازه شدن دير نيست. وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به. خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف. میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که. همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

hakimane.blogfa.com

داستانهای حکیمانه - درخت جادویی

http://hakimane.blogfa.com/post-107.aspx

براي تازه شدن دير نيست. مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري استراحت كند غافل از اين كه آن درخت جادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد! وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگر تخت خواب نرمي در آن جا بود و او مي توانست قدري روي آن بيارامد. فورا تختي كه آرزويش را كرده بود در كنارش پديدار شد! مسافر با خود گفت : چقدر گرسنه هستم. كاش غذاي لذيذي داشتم. و ناگهان ببري ظاهر شد و او را دريد.

hakimane.blogfa.com

داستانهای حکیمانه -

http://hakimane.blogfa.com/post-112.aspx

براي تازه شدن دير نيست. مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه. سوال بپرسه. راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد.نزدی. که بزنه به یه اتوبوس.از جدول کنار خیابون. رفت بالا.نزدیک بود که چپ کنه.اما کنار. یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای. چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر. رد و بدل نشد. سکوت. سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو. به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! این کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندی! عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو.

hakimane.blogfa.com

داستانهای حکیمانه - خانواده لاک پشت ها

http://hakimane.blogfa.com/post-116.aspx

براي تازه شدن دير نيست. خانواده لاک پشت ها. یک روز خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن. لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،.