hekayatefarzandan.blogfa.com
حکایت فرزندان فاطمهحکایت فرزندان فاطمه - حکایت
http://hekayatefarzandan.blogfa.com/
حکایت فرزندان فاطمه - حکایت
http://hekayatefarzandan.blogfa.com/
TODAY'S RATING
>1,000,000
Date Range
HIGHEST TRAFFIC ON
Thursday
LOAD TIME
0.2 seconds
16x16
PAGES IN
THIS WEBSITE
0
SSL
EXTERNAL LINKS
21
SITE IP
38.74.1.43
LOAD TIME
0.233 sec
SCORE
6.2
حکایت فرزندان فاطمه | hekayatefarzandan.blogfa.com Reviews
https://hekayatefarzandan.blogfa.com
حکایت فرزندان فاطمه - حکایت
خاطرات عمو مصطفی - خاطرات من و مهدی (قسمت دهم)
http://huor32.blogfa.com/post-11.aspx
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت دهم). تا نيمه هاي شب به ياد مهد ی. بودم و چشم از ستاره ها برنداشتم. صبح پا شدم و خواستم برم پيش مهدي که مادرم يه عالمه کار ريخت سرم. يه عالمه اثاثيه جابجا کرديم يعني يه خانه تکاني مفصل. ولي باور کنيد اينقدر حالم خوش بود و از ديدن مهدي مست بودم. که اين همه کار برام هيچ بود. مادرم از مهدي پرسيد و با خوشحالي جواب دادم از منطقه برگشته. گفت خوب مگه نگفتي پدر و مادرش مشهد هستند؟ گفتم آره مهدي تو خانه تنها بود. ولي خوب هيچ کس نبود. از تو پنجره اتوبو...
خاطرات عمو مصطفی - خاطرات من و مهدی (قسمت یازدهم)
http://huor32.blogfa.com/post-12.aspx
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت یازدهم). مهدي رفت و دل منو با خودش برد. روزهاي سخت رو ميگذروندم و ديگه تو اين شهر و خانه نبودم. راه ميرفتم و با خودم حرف ميزدم. خودمو کنار مهدي تو سنگر احساس ميکردم همش با مهدي حرف ميزدم. يه روز اومدم خونه و دوتا مرغ عشقي که داشتم رو اوردم. و شروع کردم قفس اونارو تميز کردن. مهدي اين دوتا مرغ عشق رو خيلي دوست داشت. و هروقت ميومد خونه ما با اين دوتاپرنده بازي ميکرد. مشغول بودم که مادرم صدام کرد. ديدم تو دستش يه نامه هست. اين نامه بوي عجيبي ميداد.
خاطرات عمو مصطفی - خاطرات من و مهدی (قسمت چهاردهم )
http://huor32.blogfa.com/post-16.aspx
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت چهاردهم ). دوستت رفته به بهترین جا. برو شاد باش بخند. برو پاسدار افتخاری راه مهدی رو ادامه بده. برو برو برو . وقتی بابای مهدی این حرفارو میگفت دلم میلرزید. خدایا مگه میشه یه دونه پسرت عزیز دردانه ات چشم و چراغ دلت. شهید شده باشه بعدش بخندی. تو همون لحظات که سرم رو سینه آقارضا بود یه لحظه از دستش ناراحت شدم. سرم رو آوردم عقب و به صورتش نگاه کردم. صورت بابای مهدی نورانی شده بود و خوب احساس میکردم که. این غم بزرگ رو داره پشت لبخندش پنهان میکنه.
خاطرات عمو مصطفی - خاطرات من و مهدی (قسمت نهم)
http://huor32.blogfa.com/post-10.aspx
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت نهم). راه افتاديم به طرف خانه مهدي که تو خيابان هنرستان بو د. توي راه خيلي با هم حرف زديم و بيشتر از همه از شهيد سيد حسين فدايي فروتن. از مظلومانه شهيد شدن سيد حسين. وقتي اسم آقاسيد ميومد مهدي بغض ميکرد و چشماش خيس ميشد. منم که سراپا گوش بودم و فقط سعي ميکردم از دست راست مهدي راه برم. مهدي يه قرآن کوچولو جيبي داشت که هميشه همراهش بود. رسيديم جلو در خانه مهدي درو باز کرد و گفت بيا تو کسي نيست. تو آشپزخانه رفت و آب خنک درست کرد. سيد کاظم هم هست.
خاطرات عمو مصطفی - جواد رنجبران
http://huor32.blogfa.com/tag/جواد-رنجبران
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت پانزدهم). اما هنوز مهدی زنده بوده و نفس میکشیده. این تنها چیزی بود که بچه ها از مهدی میدونستن. بعدشم که تانکهای عراقی اومدن جلو و . گفتن این چیزا دلم رو داشت آتیش میزد. تصور اینکه مهدی عزیز من افتاده زمین و عراقیا رسیدن بالا سرش داشت دیونم میکرد. نمیدونستم باید چیکار کنم. زانوهامو بغل کردم و تو کوچه پایین تر از خونه مهدی نشسته بودم. سید کاظم اومد کنارم نشست و شروع کرد به دلداری:. ببین مصطفی میدونم که مهدی رو دوست داشتی. نمیدونم چند ساعت گذشت.
خاطرات عمو مصطفی - محمود اسمي
http://huor32.blogfa.com/tag/محمود-اسمي
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت دوازدهم ). خدايا همه چيز جلو چشمم تيره و تارشده بود. ديگه کسي رو نميديدم. اشکام سرازير بود و ضعف تمام بدنم رو گرفته بود. دستام داشت ميلرزيد و پاهام توان حرکت نداشت. وسط اون جمعيت نشستم و نميدونستم کجا هستم و چيکار ميکنم. درد شديدي تو پهلوهام پيچيده بود. خدايا چي شنيده بودم مهدي عزيز من شهيد شده بود؟ بلند شدم و رفتم بطرف امير متقيان که خبر شهادت مهدي رو داده بود. دلم ميخواست اون خبرش رو پس بگيره. سيد محمدباقر حجازي اومد طرفم. سعي ميکردم گوش بدم.
خاطرات عمو مصطفی - خاطرات من و مهدی (قسمت دوازدهم )
http://huor32.blogfa.com/post-13.aspx
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت دوازدهم ). خدايا همه چيز جلو چشمم تيره و تارشده بود. ديگه کسي رو نميديدم. اشکام سرازير بود و ضعف تمام بدنم رو گرفته بود. دستام داشت ميلرزيد و پاهام توان حرکت نداشت. وسط اون جمعيت نشستم و نميدونستم کجا هستم و چيکار ميکنم. درد شديدي تو پهلوهام پيچيده بود. خدايا چي شنيده بودم مهدي عزيز من شهيد شده بود؟ بلند شدم و رفتم بطرف امير متقيان که خبر شهادت مهدي رو داده بود. دلم ميخواست اون خبرش رو پس بگيره. سيد محمدباقر حجازي اومد طرفم. سعي ميکردم گوش بدم.
خاطرات عمو مصطفی - حمیدرضاوثوقی
http://huor32.blogfa.com/tag/حمیدرضاوثوقی
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت پانزدهم). اما هنوز مهدی زنده بوده و نفس میکشیده. این تنها چیزی بود که بچه ها از مهدی میدونستن. بعدشم که تانکهای عراقی اومدن جلو و . گفتن این چیزا دلم رو داشت آتیش میزد. تصور اینکه مهدی عزیز من افتاده زمین و عراقیا رسیدن بالا سرش داشت دیونم میکرد. نمیدونستم باید چیکار کنم. زانوهامو بغل کردم و تو کوچه پایین تر از خونه مهدی نشسته بودم. سید کاظم اومد کنارم نشست و شروع کرد به دلداری:. ببین مصطفی میدونم که مهدی رو دوست داشتی. نمیدونم چند ساعت گذشت.
خاطرات عمو مصطفی - معذرت خواهی
http://huor32.blogfa.com/post-22.aspx
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. تو نوشتن خاطراتم چند وقتی فاصله افتاد و از این بابت از همه معذرت میخوام. دلیل این تاخیر هم بیشتر بخاطر از دست دادن مادر عزیزم. بود که در تاریخ دوم شهریور ۹۲ از پیش ما برای همیشه رفت. در هر صورت امیدوارم که هم برای مادرم و هم برای من دعا کنید تا خداوند عالمیان توفیق بده بتونم ادامه خاطراتم رو بنویسم. من رو از راهنمایی وهمدلیتان محرومم نکنید. نوشته شده توسط عمو مصطفی در ساعت 17:9 لینک. یه روزی که شایدم خیلی دور نباشه یه فرشته از آسمون اومد و بامن رفیق شد.
خاطرات عمو مصطفی - سید محمد باقر حجازی
http://huor32.blogfa.com/tag/سید-محمد-باقر-حجازی
خاطراتی از روزهای خوبی که در بهشت بودم. خاطرات من و مهدی (قسمت پانزدهم). اما هنوز مهدی زنده بوده و نفس میکشیده. این تنها چیزی بود که بچه ها از مهدی میدونستن. بعدشم که تانکهای عراقی اومدن جلو و . گفتن این چیزا دلم رو داشت آتیش میزد. تصور اینکه مهدی عزیز من افتاده زمین و عراقیا رسیدن بالا سرش داشت دیونم میکرد. نمیدونستم باید چیکار کنم. زانوهامو بغل کردم و تو کوچه پایین تر از خونه مهدی نشسته بودم. سید کاظم اومد کنارم نشست و شروع کرد به دلداری:. ببین مصطفی میدونم که مهدی رو دوست داشتی. نمیدونم چند ساعت گذشت.
TOTAL LINKS TO THIS WEBSITE
21
دل گویه های زرّین
دل گویه های زر ین. این سخن ها از دل تنگ آمدست این دل تنگ خانه ی یار من است. انسان اشرف مخلوقات چاپ. تاریخ : چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390. اگر بخواهیم چگونگی رفتار در انسان ها و حیوانات و. همچنین انسان به دنیا نیامده تا کاری غیر از اینها انجام دهد و با این کارها تازه شرح وظیفه اش را انجام داده است. خوب ، فکر می کنید باید چه کار کرد تا یک انسان متعالی شد و به درجه اشرف مخلوقات رسید و از نقطه صفر بالاتر رفت؟ 22 تیر ماه 90. تاریخ : سهشنبه 21 تیرماه سال 1390. سوختم و ، لال شدم من تهی از مآل شدم. مرغ سحر دید و ...
حکایت وقتی دیگر
یکی مانده به آخرین چیزی که باقی می ماند. چنان تنهایی وحشتناکی حس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد،. تنها چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود. 1777;٢:٥۸ ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٩. این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها، موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم نفرین و ناله میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. د. ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی. در من نوید جنگ غم انگیز دیگریست. در چشم هام جرات چنگیز دیگریست. جنگ میان ما دو نفر کشته می دهد. روی سر آدمی که.
BLOGFA.COM
از ارائه خدمات در این آدرس به یکی از دلایل زیر معذوریم. تخطی از قوانین و توافقنامه استفاده از خدمات سایت. دستور مراجع قانونی جهت مسدود سازی وبلاگ. انتشار محتوای غیر اخلاقی یا محتوایی که براساس قوانین کشور تخلف است.
و خدا در این نزدیکی ست
و خدا در این نزدیکی ست. چگونه همسر خود را علاقمند نگه داريد؟ چگونه همسر خود را علاقمند نگه داريد؟ براي كنترل مردان عشق ابزار كارا تري از شهوت است. بعد از چند سال اول زندگي معمولا خانم ها از كاهش رقبت شوهران نسبت به خود شكايت مي كنند. دليل اين كاهش علاقه كاهش شور و هيجان اوليه است چون ديگر آن جاذبه جنسي به شدت اوايل ازدواج نيست و مردان مانند اوايل زندگي از رابطه خود لذت نمي برند. براي اينكه مرد زندگي خود را اغوا كنيد و او را علاقمند نگه داريد، بايد نقش يك افسونگر را بازي كنيد و كاري كنيد كه عاشق شما باشد.
حکایت عشق...
یه به نام خدا به زلالی و پاکی همون به نام خدا های کلاس اولی که قبل معرفی خودمون می گفتیم و بزرگتر که شدیم یادمون رفت. این وب یه رد پاست ، ردپای ما دو نفر و رد پای عشق. امیدوارم قدم هامون استوار باشه. که ردپامون برای همیشه باقی بمونه. و این مسیر پر از اتفاق های خوب وشیرین باشه. امیدوارم آخر این رد پاها خوشبختی باشه. کسایی که ما رو دوست دارن می تونن این ردپاها رو دنبال کنن و با ما هم قدم بشن. شعر های زیبای این وب هم متعلق به شیوان عزیزمه). سووک وه ره هاوریکه م سووک وه ره. و له گوره پانی خه یاله کانمان دا به.
حکایت فرزندان فاطمه
پرچم،پیشانیبند،انگشتر،چفیه،بیسیم روی کولش،خیلی با نمک شده بود. گفتم:چیه خودتو مثل علم درست کردی؟ میدادی پشت لباست هم برات بنویسن! پشت لباسش را نشان داد: ". جگر شیر نداری سفر عشق نرو. گفتم:به هر حال اصرار بیخود نکن،بیسیمچی لازم دارم،ولی تو رو نمیبرم. هم سنت کمه و هم برادرت. دستش را گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت:. باشه،نمیام.ولی فردای قیامت شکایتت رو به فاطمهی زهرا میکنم. چند روز بعد در پایان عملیات پرسیدم: بیسیم چی کجاست؟ بچه ها گفتند: نمیدونیم کجاست،نیست. به شوخی گفتم:نگفتم بچه است،گم میشه؟ سرش را تکان داد.
حکایت غریب ...
دراین حکایت غریب فقط برای خودم مینویسم! خدایا خواستم بگویم تنهایم. نگاه پر مهرت شرمگینم کرد. نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۹/۲۹ساعت 15:45 توسط پاسدار تنهایی. جنگل هم اگر بود تمام ميشد! دلم ، اما . ميسوزد و ميسوزد و ميسوزد. صفحه ي آخر شناسنامه زياد مهم نيست ،. گاهي بايد توي آيينه خوب نگاه کني ببيني هنوز زنده اي يا نه! اينجا سرزمين واژه هاي وارونه است. جايي که گنج *جنگ* ميشود. اما دزد همان دزد است ، درد همان درد و گرگ همان گرگ! بچه که بودم بستني ام را گاز ميزدند قيامت به پا ميکردم. را گاز ميزنند و ميخندم. نوشته ...
حکایت غربت
مولای غریب من , ای مسافر بیابان های تنهایی , میخواهم غربت را حکایت کنم. حضرت زهرا الگوی مولای مظلوم صاحب العصر و الزمان(عج). امام زمان علیه السلام در توقیعى به خط مبارک خود، بعد از دعا براى عافیت شیعیان از ضلالت و فتنه ها و درخواست روح یقین و عاقبت به خیرى آنها و تذکر به امورى چند مى فرمایند: و ف ی اب ن ة ر س ول الله صل ی الل ه علیه و آل ه لی أ س و ة ح س ن ة دختر پیامبر خدا صل ی الله علیه و آله برای من الگوی نیکویی است. بحق الزهرا الهی فرج،بابی انت و امی یا مظلوم. 9:43 ] [ علیرضا ] . 2 فرج و گشایش در همه...
"مرداب"
یک رفتن غیر منتظره برای رهایی کافی ست. بعد از 4 سال.درست بعد از 4 سال! چقدر قلم با دستانم غریبی میکند.مرا هم معذب کرده! پاییز بود که رفتم.پاییز شد که برگشتم! پاییز بهانه ی خوبیست برای تمام دلم گرفته ها.برای تمام رفتن ها. برای تمام بی حوصلگی ها! ولی من نه بی حوصله ام.نه دلم گرفته.نه می خواهم بروم. فقط غروب که می شود وقتی کنارم نباشی یکم رنگ سرمایش. برگ های نارنجی و درختان عریانش احساساتم را قلقلک میدهد. باز دوباره فردا صبح خوب می شوم! نه اینکه دم غروب باشی نه اینکه باشی تا دلم نگیرد.نه. خوب چاره ای نداشتم.
حکایت هجران
زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست*گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست. حال دلت چطور است. حال دل من چطور است. حال دل او چطور است. حال دل تو که معلوم است.لحظه ها وثانیه ها از رفتن آسمانی ات می گذرد و تو سرشار از احساس رضایت. سرشار از عشق. چه برایت بنویسم چه برایت ننویسم. و راستی سرشار از آرامش.آری سرشار از آرامش.چرا که آخرین امانتت را به آنجایی رساندی که باید می رساندی. آسمانی من، من چه؟ آسمانی من، او چه؟ اصلأ در این یک سال که نبودم و نبودیم خبری از حال دل من و او گرفتی؟ آمدی ببینی که چه شد؟ یک سال یک عمر است.
حکایت ها
دو فنجون چای با خانواده. ๑ ๑ کلبہ ے زیبایے ها๑ ๑. آپلود عکس برای وبلاگ. آهنگ این وبلاگ متنش دانلودش کد پخش آنلاینش موزیک ویدئویش. دنیای فناوری و کامپیوتر. کد آواهای انتظار برای همراه اول. ஐஇ عكس كده இஐ. نحوه عضویت در این وبلاگ. ارسال اس ام اس تبلیغاتی. سامانه ارسال اس ام اس انبوه. با سلام خدمت تمامی دوستان عزیزی که در استفاده از فونت های این وبلاگ مشکل دارند. رمز دانلود فایل: " hekayateinzamaneh.blogfa.com " ( بدون " " ). رمز فایل برای Extract کردن " hekayateinzamaneh.blogfa.com " ( بدون " " ). روزی روزگ...